کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گل‌اندام و گنجش

مژده مواجی – آلمان

از اتاق نشیمن بیرون آمدم و به طارمه رفتم. در چوبی آبی روشنی را که به پشت‌بام حوض‌خانه راه داشت، باز کردم و بر روی پشت‌بام کاهگلی که هم‌سطح طارمه بود، پا گذاشتم. هنوز آفتاب صبحگاهی خودش را بر روی پشت‌بام حوض‌خانه پهن نکرده بود و خنکی دلچسب کاهگل پا را نوازش می‌داد. خواهر بزرگ‌ترم کنار نردهٔ گچی سفید پشت‌بام ایستاده بود و به کوچهٔ کنار خانه و میدان خاکی روبه‌رو نگاه می‌کرد. کنارش ایستادم. نسیم مطبوعی از دوردست‌های دریا می‌آمد، از روی خاک‌های نرم شرجی‌خوردهٔ شبانهٔ کوچه و میدان می‌گذشت و به دورمان می‌پیچید.

رفت و آمدها داشت بیشتر و بیشتر می‌شد که گل‌اندام با قامت کشیده و بلندش وارد میدان شد. خواهرم که مجذوب لب‌های درشتش بود، تا او را دید، گفت: «کاش کمی از لبش را به منِ لب‌باریک می‌داد.» گل‌اندام که لباس بلند نخی گل‌دار به تن داشت، مینار[۱] نازک سیاه‌رنگش را پشت کمر انداخته بود. دست‌هایش به جلو و عقب حرکت می‌کرد. چشمان سیاهش به روبه‌رو خیره بود و لب‌های قلوه‌ای به‌هم‌فشرده‌اش بر چهرهٔ سبزه‌رویش، حکایت از تحمل باری سنگین را داشت. گل‌اندام بر روی سرش آب حمل می‌کرد. آب در حلب نفتی ۱۷ لیتری. آرام با گام‌های محکم دمپایی‌اش را بر روی خاک نرم ادویه‌ای‌رنگ می‌کشید تا به آخر میدان برسد. به خانه‌اش. گاه‌گاهی که پستی و بلندی‌ای در مسیرش بود، دست‌هایش را به بالا می‌برد تا تعادلش را حفظ کند.

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گل‌اندام و گنجش

هر روز صبح زود قبل از خودنمایی آفتاب، چندین بار مسیر طولانی میدان و کوچه‌ای را که به خیابان اصلی محله می‌رسید، طی می‌کرد. خانه‌شان هنوز در خط لوله‌کشی بوشهر نبود و از آب‌انبار[۲] آشنایان آب باران را در حلب، بر روی سر، به خانه حمل می‌کرد. گل‌اندام با قد و قامت استوارش که به‌مرور طی سال‌ها ورزیده شده بود، حامل گنجی بود به نام آب. گل‌اندام قدر قطره قطرهٔ آب را می‌دانست.

_________________________________________________

۱- مینار: روسری بلند

۲- آب انبار: مخزنی ساخته شده برای ذخیره آب باران در روزهای کم آبی

ارسال دیدگاه